تنهايي مطلق خدايا من گناه کارم ،مرا ببخش ،تو را مي خوانم ،تو را مي خواهم الــــــــــــــــو خواستم که شيدايت کنم
نظرات شما عزیزان:
زنـــــــــــــــــدگي
زندگي، ارزش آنرا دارد که به آن فکـر کني زندگي، ارزش آنرا دارد
که ببويي اش چون گل، که بنوشي اش چون شهد زندگي، بغض فـروخورده
نيست زندگي، داغ جگــــر گـــوشه نيست زندگي، لحظه ديدار گلــي
خفته در گهــــواره است زندگي، شوق تبسم به لب خشکيده است زندگي،
جـــرعه آبي است به هنگامه ظهـــر در بياباني داغ زندگي، دست
نوازش به ســر نوزادي است
،تو را مي پرستم ولي هنوز از بت پرستي دست بر نداشته ام هنوز
نتوانسته ام خود را به تو قانع کنم .هنوز از مطلقيت تو مي ترسم و
مي گريزم .هنوز کودکم هنوز به دنبال شي مي گردم ،هر لحظه بتي مي
سازم و تصورات خويش را مي پرستم. خدايا به من ظرفيت بخشش عطا کن
به من ظرفيت ده که مطلقيت تو را بپرستم ،بت ها را با تو اشتباه
نکنم .
الو؟ منزل خداست؟ اين منم مزاحمي که آشناست هزار دفعه اين شماره
را دلم گرفته است ولي هنوز پشت خط در انتظار يک صداست شما که
گفته ايد پاسخ سلام واجب است به ما که مي رسد ، حساب بنده هايتان
جداست؟ الو .... دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد خرابي از دل من
است يا که عيب سيم هاست؟ چرا صدايتان نمي رسد کمي بلند تر صداي
من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟ اگر اجازه مي دهي برايت درد
دل کنم شنيده ام که گريه بر تمام دردها شفاست دل مرا بخوان به
سوي خود تا که سبک شوم پناهگاه اين دل شکسته خانه ي شماست الو ،
مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم دوباره زنگ مي زنم ، دوباره ، تا
خدا خداست
مي نويسم امشب از صفاي دل
اي که دور از تو چون مرغ پرشکستهام
بي تو در باغ غم، منتظر نشستهام
مينويسم امشب از صفاي دل، نامهاي پر آرزو براي تو
که به ديدنم بيا، دور از اين بهانهها
تو طنين شعر عاشقانهاي
همچو روح شادي زمانهاي
تو بيا که بشکفد به لبم ترانهاي
چه شود گر بدهي جواب نامهي مرا
بنويسي دو سه جمله با کلام بيريا
که در آنجا ز خيال من نميشوي رها
پس از اين هم نبري به عشق ديگري تو راه
مينويسم امشب از صفاي دل
نامهاي پر آرزو براي تو
که به ديدنم بيا
دور از اين بهانهها
خواستم كه شيدايت كنم مفتون چشمانت شدم
در عشق رسوايت كنم پاي بند پيمانت شدم
خواستم سخن از دل بگم
ديدم دل ميبري ، دين ميبري ، مومن به ايمانت شدم
گفتم مرحم نهم بر زخم خويش سازش كنم با اخم خويش
بيهوده بود تجويز من محتاج به درمانت شدم
خواستم پنهان كنم اين راز را اين سوز و اين گداز را
قــــــــــــاصدک
قـاصـــــدک ! گفته بودم که دگر نيست مرا انتظار خبري باز اما تو
چنين پر شتاب ؛ پر غرور ز چه روي از برم مي گذري؟ قـاصـــــدک !
گفته بودم که مرا نيست تمناي کسي در دلم نيست به جز ــ مهر ــ
نياز و هوسي گفته بودم که دگر من نروم سوي کسي گفته بودم که به
ماتم کده ام نيست حتي اميدي به حضور مگسي باز اما تو چرا بر سر
راه من در گذري؟ قـاصـــــدک ! خسته ؛ پريشان و دلم غمگين است .
رو به هر سوي نمودم؛ امّا هـــيــــچ جا نيست مرا هم نفسي نيست
فرياد رسي. قـاصـــــدک ! پرتو مرگ به روي دل من سنگين است .
سايه جانم بربود دل تنهاي من امّا از آن چه کسي خواهد بود؟
قـاصـــــدک ! حسّ تنهايي و بي ياوريَم بيش نمودي و رفتي . گفته
بودم که : نـَيـا گفته بودم :« برو آنجا که بود چشمي و گوشي با
کس برو آنجا که تورا منتظرند تو که خود فهميدي در دل من همه
کورند و کرند
عجب صبري خدا دارد
عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . همان يک لحظه اول ، که
اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان ، جهان را با همه زيبايي و
زشتي ، برروي يک گرد ويرانه ميکردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من
جاي او بودم . که در همسايگي صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و
نوش مي ديدم ، نخستين نعره مستانه را خاموش آن دم ،بر لب پيمانه
ميکردم . عجب صبري خدا دارد ! اگر من جاي او بودم . که ميديدم
يکي عريان و لرزان و ديگري پوشيده از صد جامه رنگين زمين و آسمان
را واژگون مستانه ميکردم عجب صبري خدا دارد
ازم گرفت
سرنوشت بديه اول جاتو ازم گرفت
صبح فردا شد ديدم رد پاتو ازم گرفت
تا مي خواستم به چشماي روشنت نگا كنم
مال ديگري شدي و چشاتو ازم گرفت
تو رو جادو كرد يكي با يه چيزي مثل طلسم
اثرش زياد بود و خنده هاتو ازم گرفت
تو با من حرف مي زدي نگات يه جاي ديگه بود
+نوشته
شده در چهار شنبه 24 فروردين 1390برچسب:, ;ساعت;توسط benim adim ask; |
|